برخی وقت ها برای زنده ماندن فقط سه دقیقه وقت داری

به گزارش مجله سرگرمی، سارا شمیرانی در ماهنامه تبار نوشت: باور می کنی؟ یک نفر هست در همین کنار دست ما که هر دو ماه یک بار، کوله اش را برمی دارد و می زند به دل جهان که ببیند آدم ها توی قبیله های مختلف چطور زندگی می نمایند. می رود که ببیند آب شدن یخ های قطب جنوب تا چه اندازه جدی است و اصلا شکار کردن شیر با نیزه چه کیفی دارد. یک نفر هست که به همه اینها فکر نموده و رفته و دیده و هنوز هم به این فکر می نماید که جهان تا چه اندازه بزرگ است و آدمیزاد چقدر کار دارد برای شناختن و دیدن و گشتن در همه گوشه وکنارهای جهان. با سوگل خلخالیان که حرف می زنی، خیلی عادی از شنا کردن با نهنگ ها حرف می زند. از اینکه با همسرش مهرداد و دخترش جهان با هواپیما و قایق خودشان را رساندند به جزیره کومودو تا مارمولک 3 متری ببینند و در دو متری اش بایستند. با سوگل که حرف می زنی فکر می کنی، حرف هایش شوخی است و اصلا مگر آدمی هست که تا این حد از هیچ چیز این زندگی نترسیده باشد. عکس هایش اما گواه راست بودن حرف هایی است که در سه ساعت مصاحبه بی وقفه تمام نمی گردد و بخشی از خاطراتش را ناگفته باقی می گذارد. سوگل 35 ساله که در همین تهران هم دست از ماجراجویی برنمی دارد، آنقدر حرف های شنیدنی دارد که می تواند تا روزها ذهن را با خودش درگیر کند. برای همین توصیه می کنم روایت سوگل را در این گزارش از دست ندهید.

برخی وقت ها برای زنده ماندن فقط سه دقیقه وقت داری

تجربه ی زندگی مسالمت آمیز و بی خطر در کنار 13 قبیله ی بدوی چطور بود؟ اصلا چرا فکر کردی که این سبک سفر می تواند برایت جذابیت داشته باشد؟

در اصل همه چیز به نگاه آدم ها برمی گردد. اینکه از زندگی چه می خواهد و چه چیزهایی را دوست دارد. رویکرد من هم به سفر، دیدن زندگی واقعی انسان ها بود. اینکه اصلا آدم ها چه جهتی را طی کردند تا به زندگی ماشینی و شهری امروزی رسیده اند. اینکه صندلی بشر اولیه کجا بوده و چه فرایندی زندگی اش را تغییر داده است. برای همین هم قبایل و زندگی قبیله ای برایم جذابیت پیدا کرد. 20 ساله بودم که کشف این قبیله ها را آغاز کردم. رفتم و از نزدیک آنها را دیدم. بعدها در 31 سالگی با قبیله ی ماسای در آفریقا یک هفته زندگی کردم. قبل از اینکه پایم به زندگی قبیله ای باز گردد، فکر می کردم آدم های قبیله ای وحشی هستند و قانون اجتماعی ندارند؛ اما اینطور نبود. خیلی زود فهمیدم که آنها طمع ندارند و از زندگی سهم کوچکی دارند که به آن هم قانع هستند. با طبیعت در ارتباط اند و به دلیل همین نزدیکی با طبیعت عقده های کمتری دارند. قبیله اسم ترسناکی دارد اما باید با آنها زندگی کنی تا بفهمی منظورم از صاف و ساده بودن چیست. به همین دلیل تا به امروز با 13 قبیله ی مختلف روزها زندگی کردم، دیدن شکار رفتم و به چیزهایی رسیدم که هر کدام جهان را برایم بزرگ تر نموده اند. جالب اینجاست که زبان در این قبیله ها اهمیت ندارد و پیغام ها به وسیله زبان و حرکت دست منتقل می شوند.

به دخترت هم یاد دادی که زندگی یعنی سفر آن هم با کوله و کفش کتانی؟

همواره با همسر و دخترم سفر می کنم. به جز سفر قطب جنوب که جهان را نبردیم. دخترم سه ساله بود که اولین سفر ماجراجویانه اش را تجربه کرد. دلم می خواست از همان بچگی یاد بگیرد که جهان یعنی همین چیزهای ساده. یعنی کوله ات را برداری، کفش هایت را پا کنی و بروی که جهان را سیاحت کنی. دخترم سه ساله بود که رفتیم در یک قبیله ی آفریقایی زندگی کنیم. آنجا پسرها به سن 18 سالگی که می رسند، برای اینکه نشان دهند مرد شده اند باید با نیزه شیر شکار نمایند. من و جهان و همسرم هم یکی از پسرهای قبیله را شبانه همراهی کردیم؛ رفتیم به جنگلی که همه ی حیوانات آنجا بودند و از نزدیک با سبک زندگی دیگری آشنا شدیم.

ترس هیچ کجای زندگی نبود؟

همواره به این فکر می کنم، تنها فرق من با آدم های دیگر این است که هیچ وقت نترسیده ام. 5 ماهه باردار بودم که در جلگه ی جبل الطارق رفتم دیدن شکار کوسه ی سفید. این حرف ها برای خیلی ها غیر قابل باور است. من با اینویی ها در قطب شمال زندگی و سورتمه سواری کردم. اینویی ها سرخپوست هستند. من با آنها به یک کوهستان در آلاسکا رفتم و برای بار اول شفق قطبی را دیدم. آنها معتقد بودند وقتی ارواح اجدادشان بیرون می آیند، این پدیده رخ می دهد. من شفق قطبی را دیدم و کنار آتش با آنها رقصیدم و شاد بودم. واقعا فکر می کنید اینطور زندگی کردن ترس دارد؟ زندگی آنها به قدری ساده است که ترس خنده دار می شد. من اتفاقا فکر می کنم باید از آدم هایی ترسید که در شهر زندگی می نمایند و گمان هم دارند که مالک همه چیز هستند؛ آدم هایی که نمی دانند زمین در حال گرم شدن است و بسیاری از هشدارها بسیار جدی است. من به چشم خودم دیدم که همه ی یخ های قطب شمال در حال ذوب شدن هستند؛ یخ هایی که باید قرص و محکم باشند اما تغییرات جوی آنها را ذوب نموده. دیدن ذوب شدن یخ ها در عین حال بهانه ای شد تا به قطب جنوب هم سفر کنم.

بی شک مسافرت به قطب جنوب بسیار پرمخاطره بوده، اینطور نیست؟

سفر به قطب جنوب از آن اتفاقات عجیب بود. هم زیستی با میلیون ها پنگوئنی که به دیدن بشر عادت نداشتند. در قطب جنوب فقط پنگوئن ها وجود دارند و نهنگ ها، البته نهنگ ها در سال تنها یک ماه سروکله شان پیدا می گردد. ما برای رسیدن به قطب جنوب باید به شیلی یا آرژانتین سفر می کردیم، بعد از آنجا به اوشوآیا که جنوبی ترین شهر کره ی زمین است، می رفتیم و بعد با کشتی 5 روز در راه بودیم تا به قطب برسیم. از این 5 روزی که با کشتی سفر کردیم، سه روز دچار توفان شدیم، توفان وحشتناکی که سال های گذشته اجازه نداد خیلی ها زنده به قطب برسند و آرزوی دیرینه شان محقق گردد. این توفان وحشتناک سه روز ما را همراهی کرد. موقع خواب هم باید کمربند می بستیم اما باز هم از تکان های شدیدی که بی وقفه وجود داشت، در امان نبودیم. شاید تنها باری که در همه ی زندگی ام احساس کردم و دوست داشتم به گذشته برگردم و پایم را روی یک زمین نرم و ثابت بگذارم، همین دفعه بود. دلم می خواست از شر آن همه تکان خلاص شوم، اما نمی شد. برای تصور چنین وضعیتی باید چشم هایتان را ببندید و تصور کنید که ساعت ها می گذرند و شما مدام تکان می خورید و ثابت نیستید. برای همین، سفر به قطب اتفاق بسیار سختی است. باید حواس تان جمع باشد که ناگهان توی اقیانوس پرت نشوید و اگر توفان شما را به دریا بیندازد، تنها سه دقیقه فرصت دارید که خودتان را نجات دهید در غیر این صورت قطعا می میرید، البته همه ی اینها را به ما آموزش دادند. ما در همان توفان وحشتناک هم کلاس آموزشی داشتیم.

تصور اینکه برای قطب رفتن آدم باید چقدر تجهیزات داشته باشد هم عجیب است. اصولا برای قطب جنوب رفتن چند تا چمدان باید برد؟

مهم ترین چیزی که باید برای سفر به قطب داشته باشید، شجاعت است. بقیه ی تجهیزات را برای شما مهیا می نمایند. وقتی کشتی به قطب جنوب رسید، همه ی وسایل ما را استرلیزه کردند. بعد هم لباس هایی برای ما دوختند که در تمام مدتی که آنجا بودیم، فقط اجازه داشتیم آنها را بپوشیم. یک ساعت ونیم ظهر و یک ساعت ونیم بعدازظهر اجازه داشتیم که پا به خاک قطب بگذاریم و بقیه ی روز را در کشتی بودیم. کلاس های آموزشی عکاسی و زمین شناسی هم برایمان برگزار کردند و با قایق هایی به اسم زودیاک به جزیره های اطراف رفتیم. زندگی در قطب جنوب حس عجیبی دارد. وقتی فکر می کنی هیچ بشری آنجا زندگی نمی نماید و تنها پنگوئن ها به این دلیل که در خون شان جیوه وجود دارد که می توانند آنجا دوام بیاورند حس وحال عجیب تری پیدا می کنی. پنگوئن ها به دیدن بشر عادت ندارند. به همین دلیل نباید در جهتهایی که برای رفت وآمدشان درست نموده اند حرکت کنی. این کار آنها را عصبی می نماید و ممکن است جیغ بکشند. قطب هنوز هم جای شگفت انگیز و عجیبی است و فکر می کنم این اعجاب انگیز بودنش تا سالیان سال باقی بماند.

همسفرها هم به اندازه ی سفر عجیب بودند؟

در سفر به قطب جنوب همسفرهای عجیبی داشتیم. ما 80 نفر بودیم از کل جهان که به غیر از من و همسرم که برای ماجراجویی سفر نموده بودیم، بقیه جزو بهترین عکاسان و مستندسازان جهان بودند. این سفر را با تور نشنال جئوگرافی رفتیم و جالب اینجا بود آدم هایی که همسفر ما بودند، سن زیادی داشتند، اما به دلیل سبک زندگی شان از جوان ها سالم تر بودند. به تجربه از تمام این سفرهایم فهمیدم کانادایی ها، استرالیایی ها، انگلیسی ها و بعد هم آلمانی ها بیشترین حس ماجراجویی را دارند. شاید به این دلیل که آدم هایی که در طبیعت و در مناطق سردسیر زندگی می نمایند، افراد سخت کوش تری هستند.

اگر پولدار نبودی ماجراجویی اصلا معنی داشت؟ چون خیلی ها معتقدند جهانگردی با ثروت رابطه ی مستقیم دارد.

به غیر از سفر به قطب جنوب که نفری 150 میلیون تومان هزینه داشت، همواره سعی نموده ام با کمترین هزینه سفر کنم. واقعیت این است که سفرهای ماجراجویانه اتفاقا هزینه ی کمتری دارند چون پول هتل نمی دهی و غذا خوردن در رستوران های شیک معنایی ندارد. در بیشتر این سفرها برای گذراندن شب مسافرخانه ها را انتخاب می کردیم. آن هم تنها برای اینکه شب جایی برای خواب داشته باشیم. از نظر من سفر یعنی خوردن غذا های محلی یک کشور، دیدن صنایع دستی و معاشرت با آدم هایی که هنوز خیلی درگیر زندگی ماشینی نشده اند. سفری که بخواهد توی هتل های شیک بگذرد و همه چیز شسته ورفته باشد لااقل با روحیه ی من سازگار نیست.

کدام بخش از این ماجراجویی ها از همه لذت بخش تر است؟

هر چیزی که در جهان هست، برایم جذابیت دارد. حیوانات را دوست دارم و تقریبا هر حیوانی را از نزدیک لمس و با نهنگ ها شنا نموده ام و برای دیدن مارمولک 3 متری رفتم به یک جزیره تا از نزدیک اژدهای کومودو را ببینم. مارمولکی که حتی مرده ها را هم از زیر خاک بیرون می کشد و می خورد. ما برای این سفر اول به جاکارتا رفتیم، بعد به بالی و بعد از بالی با قایق های ماهیگیری یک روز ونیم در راه بودیم تا بتوانیم به جزیره ی کومودو برسیم. به غیر از نیوزیلند و استرالیا به همه ی قاره ها سفر کردم، حتی در تهران هم سعی می کنم به چشم یک توریست به شهر نگاه کنم. وقتی حوصله ام سر می رود کوله ام را برمی دارم و می روم بازار. می روم قدیمی ترین رستوران ها را پیدا می کنم، جاهای قدیمی را کشف می کنم و لذت می برم. من حتی به محل دفن زباله ها هم رفته ام. رفتم تا هیچ چیز ناشناخته ای برایم باقی نماند.

خب با این حساب مقصد بعدی ات کجاست؟

دارم برنامه ریزی می کنم که جهت راه ابریشم را این بار با ماشین بچرخم و کیف کنم. یک بار با هواپیما سفر کردم اما نوع سفرم را باید تغییر دهم. در سفرهای ماجراجویانه باید همه چیز را رها کرد. در سفر برایم دیدن زیبایی ها از همه چیز مهم تر است و به هیچ چیز دیگری فکر نمی کنم.

بهترین و خوب ترین آدم ها را کجا دیدی؟

از کل سفرهایی که داشتم شرق دور برایم جذابیت زیادی داشته. آنجا آدم های خوبی دارد، آدم هایی که شاکر هستند. در کل آدم هایی که نزدیک خط استوا زندگی می نمایند، آدم های ساده و خوبی هستند اما شرق دوری ها را بیشتر دوست دارم. آدم هایی که در قبیله زندگی می نمایند هم که البته خیلی خوبند؛ ساده و دلخوش. با آنها که هستی تازه می فهمی چقدر بعضی حرف ها بی اهمیت اند، می فهمی چقدر بی ارزش است که بخواهی خودت را سر چیزهای کوچک توی زندگی اذیت کنی. آنها معنای افسردگی را نمی فهمند در صورتی که ما در شهر سر هر چیزی زود افسرده می شویم.

خاطراتت را برای آیندگان ثبت می کنی؟

عکاسی را دوست نداشتم اما آنقدر که همه از سفرهایم عکس می خواستند حالا بیشتر از دریچه ی دوربینم نگاه می کنم. اتفاقی که خوشایندم نیست و جای چشم هایم را نمی گیرد، اما خب آدم گاهی وقت ها باید چیزهایی را هم ثبت کند. قطب جنوب که رفتم فیلم گرفتم تا یک مستندی بسازم. یک ماه پیش هم رفتم کویر لوت تا مستندم کامل گردد. مستندی از گرم ترین و سردترین نقاط کره ی زمین. در قطب شمال در زمستان ها دمای هوا به منفی 89 درجه می رسد و دما در کویر لوت مثبت 75 است. مستندم به زودی کامل می گردد و دوست دارم یک اثر خوب از بخشی از خاطراتم شده باشد.

این روحیه ی ماجراجویانه را از پدرت به ارث بردی یا مادرت؟

بیشتر فکر می کنم این روحیه را از مادرم به ارث برده باشم. هرچند او آدم خیلی نگرانی است و بارها بابت سفرهایی که می روم، دلشوره می گیرد اما نگرشش به زندگی و شناخت جهان باعث شده تا این روحیه در من تقویت گردد و انگیزه ی سفر داشته باشم.

حالا که خودت مادر هستی، پیش آمده که نگران دخترت شوی و فکر کنی ممکن است این سبک زندگی برایش خطرناک باشد؟

خیلی به این موضوع فکر نمی کنم. آنقدر که دوست دارم، او هم جهان را بشناسد و درک کند به چیزهای دیگر فکر نمی کنم، البته یک بار که جهان را فرستادم تا با یک غواص با نهنگ ها شنا کند، ترسیدم. فکر کردم چه کاری نموده ام که بچه را فرستادم وسط دریا اما خب یک حس گذرا بود که زود تمام شد.

خواهر و برادری هم داری که مثل تو فکر نمایند و سبک زندگی شان شبیه تو باشد؟

من دو خواهر بزرگ تر از خودم دارد. سپیده در آلمان پلیس است و سحر نقاش. محمد هم برادر کوچک ترم است که بازیگری و کارگردانی خوانده و در برلین هم روی صحنه رفته و چند فیلم کوتاه هم ساخته است. سحر و محمد بیشتر روحیه ی هنری دارند. سفر می نمایند اما ترجیح می دهند همه چیز حساب و کتاب داشته باشد. برای مثال از قبل یک هتل شیک می گیرند و از سفر لذت می برند، اما سپیده روحیه ی نزدیک تری به من دارد. او هم دنبال کارهای عجیب است و برای همین هم شغل پلیسی را انتخاب نموده اما در کل وقتی سفرهایم را برایشان تعریف می کنم، می خندند و می گویند که من دیوانه ام؛ دیوانه ای که دوست دارد جهان را به سبک خودش ببیند و بشناسد.

ak3fa.ir: مجله عکسفا، عکسها و رویدادهای اخیر دنیا

sanaye-90.ir: صنایع 90 | مجله خبری و تحلیلی صنایع

منبع: خبرگزاری مهر
انتشار: 7 اردیبهشت 1401 بروزرسانی: 7 اردیبهشت 1401 گردآورنده: kurdeblog.ir شناسه مطلب: 50611

به "برخی وقت ها برای زنده ماندن فقط سه دقیقه وقت داری" امتیاز دهید

امتیاز دهید:

دیدگاه های مرتبط با "برخی وقت ها برای زنده ماندن فقط سه دقیقه وقت داری"

* نظرتان را در مورد این مقاله با ما درمیان بگذارید